زهرا جون مامان زهرا جون مامان ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

زهرا کوچولو مسافر کربلا

بدون عنوان

ساعت دو نيمه شب و من مثل هميشه شب زنده دار ! صداي گريه دخترك از اتاقش مي آيد ، مي روم سراغش . بيدار شده و نشسته و نق ميزند . قربان صدقه اش ميروم و نازش ميكنم ولي دخترك در حال خودش است ، پتويش را وارسي مي كند و همان طور نشسته كم كم چشمهايش بسته مي شود و كج مي شود به سمت نرده هاي تخت ! چشمهايش را باز مي كند و دوباره مينشيند و باز ، بسته شدن چشم در حالت نشسته و خم شدن به سمت نرده ها . بار سوم كه چشم باز كرد و نشست طولي نكشيد كه دمر روي پتويش افتاد و لا لا كرد تا اين لحظه ! پانوشت: برايم شيرين بود اين كارش ، ثبتش كردم يادگاري بماند برايم .
18 اسفند 1392

نترس نترس نترس بچه جون

تو مي خواستي زايمان طبيعي رو تجربه كني ، اينكه پيش اون چيزي نيست ... نترس بچه جون ! تو كه تجربه تزريق آمپول بي حسي تو نخاعت رو داشتي اين آمپول بي حسي فسقلي كه ديگه چيزي نيست .... نترس بچه جون ! پانوشت : اينها نجواي درون من است الان كه تو مطب دندانپزشكي نشسته ام و منتظرم براي عصب كشي ! آقاي پدر روي يونيت دندانپزشكي هستند و اين سر و صداهاي عجيب و غريب توي دل من را خالي مي كند . اعتراف مي كنم براي سزارين اسپينال اصلا استرس نداشتم ولي خوب الان ! الان ترسيدم !!! يه بار ديگه پيام بهداشتي مو مي دم : مسواك بزن به دندون تا باشي شاد و خندون !
13 اسفند 1392

دندان

امروز بعد از هفت سال پايمان را گذاشتيم مطب دندانپزشكي ! نتيجه هفت سال غيبتمان از پيش معلوم بود با دردهاي گاه و بي گاه دندانهاي مظلوممان، دكتر گفت : هزار و شصت و شونزده تا دندان خراب داري كه علي الحساب چهارتايشان بايد عصب كشي بشوند و باز علي الحساب يه كارهايي روي دندان شش بالا سمت چپ كرد تا هفته بعد . حالا من با دندان درد آلود و دلي پر غم و حالي گرفته به خودم قول قول مي دهم كه ديگر در كارهاي مربوط به سلامتي ام اهمال كاري نكنم . اين قدر اين فاجعه امروز برايم دردناك بود از نظر روحي كه نشستم از فرق سر تا نوك انگشتان پايم را بررسي كردم كه نكند مشكلي داشته باشند و من حواسم نباشد به يكباره كارشان بيخ پيدا كند و دوباره از نظر روحي لطمه بخورم !! بله ...
5 اسفند 1392

تولدت مبارک جوجه طلایی من

بابایی دارد میرود سر کار . وسط اتاق دخترک کنار زهرا خوابیده ام . چشمهایم را به سختی باز می کنم . می پرسم : ساعت چنده ؟ بابایی می گوید : هشت و نیم . می گویم : اااااا ، پارسال زهرا این موقع ها بدنیا اومد. لبخند روی لب هر دو یمان می نشیند . بابایی که دیرش شده ،‌صبحانه نخورده می رود و من چقدر دوست داشتم از لحظه یکساله شدن دخترک عکس بیندازم ولی آدمی که تا ساعت سه ، سه و نیم صبح پای اینترنت است و وقتی قصد خوابیدن می کند خواب به چشمانش نمی آید و وقتی خواب به چشمانش آمد از صدای  گریه دخترکش بیدار می شود و وقتی در کنار دخترکش وسط اتاق قصد خواب می کند باز خواب از چشمانش فرار می کند و در بین خواب و بیداری مدام فکر این باشد...
3 اسفند 1392

امروز سوم اسفند ، زهرا كوچولو يك ساله شد

ساعت حدود دو بامداد شنبه سوم اسفند ١٣٩٢ است . مثل اكثر شبها تا اين موقع بيدارم . ساعت دو بامداد پنجشنبه سوم اسفند ٩١ ، از سر شب مدام مي آيد توي ذهن من و مي رود : نيمه شبي كه روي مبل پذيرايي نشسته بودم و قرآن ميخواندم و ماهي كوچولويي كه ديگر خيلي كوچك نبود آخرين تقلاهايش را مي كرد ، در دنيايي كه قرار بود تا ساعاتي ديگر به اجبار از آن دل بكند. حال عجيبي دارم ، يك بغض مبهم ، يك هاله اشك ، يك دل ... يك " وجود " ي كه با تك تك سلولهايش خدا را به خاطر تك تك سلولهاي سالم دخترك شكر مي كند . دختركي كه عطا شدنش به ما لطف بي انتهاي خداوند است و گذر امنش از پيج و خم تكوين منتي است بر ما از جانب پروردگار . ياد روزهايي مي افتم كه ترس همه وجودم را مي گرفت ك...
3 اسفند 1392

كاشكي دروغ بود ....

امروز مي خواهيم براي دخترك تولد بگيريم . يك تولد ساده ي نه نفره : پدربزرگها و مادربزرگها، عمه ، دايي و زن دايي ؛ من و بابايي و دو تا نقلك كه در آمار نه نفره مان حسابشان نكرده ام ! دنبال قالب تقويم بودم كه به يك سايت خبري رسيدم ، چه جوريشو نمي دونم ولي دليل حال گرفته و اعصاب داغونمو بعد از خوندن اين خبر خوب مي دونم : " گزارشي تكان دهنده از بچه فروشي در تهران / راحله سيزده ساله ، دو ميليون تومان " كاشكي دروغ بود ، كاشكي ..... پانوشت : www.khabareno.com
1 اسفند 1392